داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا !

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا

یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود

نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از

پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی

کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم

شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته

ساختن نقاط قوت آنان.

خرید جهنم.....


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار

پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام

این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و

گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ

را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند

جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست


بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!

صبر.........

یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی بهونه می گرفت. پیرمرد می گفت:

آروم باش

فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..

پیرمرده گفت:

آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.

دَم صندوق پسره چرخ دستی رو

کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت:

فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم

بیرون! من کف بُر شده بودم. بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد

فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش! پیرمرده منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم مَنه!

.....نوه ام

اسمش سیامکه

توافق.....

روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق می‌کنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .

در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر

انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.

ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا در‌آمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.


زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .

اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و در

را به رویشان باز

نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .

سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد . سالِ بعد پنجمـین فرزندشان

دختر بود .

پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و مهمانیِ

مفصلی به راه انداخت .

مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و

مهمـانی را برای

تولدِ پسرهایـشان به راه می‌اندازنـد ...


مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد

کـــرد "فرشته

داستان طنز ” دو بیمار روانی “

فرهاد و اصغر هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که

در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر

انداخت و به زیر آب فرو رفت.

اصغر فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او

را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه اصغر آگاه شد، تصمیم گرفت که او

را از آسایشگاه مرخص کند.

اصغر را صدا زد و به او گفت : من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم.

خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در

استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش

نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه

وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از

این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و

متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود

اصغر که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد.

من آویزونش کردم تا خشک بشه … 

حالا من کى مى تونم برم خونمون ؟نیشخند

داستان کوتاه دیوار....

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.

پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت مامان،مامان! وقتی من در حیاط

بازی می‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می‏کرد،تامی با ماژیک روی دیوار

اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد!

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.

تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی و

تمام ماژیک‏هایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد

وقتی مادر وارد اتاق پذیرائی شد،قلبش گرفت.

تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته

بود: مادر دوست دارم!

مادر در حالیکه اشک می‏ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن

را دور قلب آویزان کرد. 

تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرائی بر دیوار استقلب

داستان کوتاه مرد نگران....


روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که

همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او

می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری

سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : ” آیا مرد نگران سلامتی او و

بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را

فراهم می کند ؟! “

زن پاسخ داد : ” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و

از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! ” دکتر تبسمی کرد و گفت :

“پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! ” دو

ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد

گفت : ” به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی

شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و

بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد

مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به

همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او

گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل

وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان

و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند

و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک

کرده اند .

دکتر تبسمی کرد و گفت : ” نگران مباش ! مرد تو مال توست .

آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران

شماست ، به شما تعلق دارد . ” شش ماه بعد زن گریان نزد

دکتر آمد و گفت : ” ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز

جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب

جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و

این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و

قصد زندگی با زن پولدار را دارد . ” زن به شدت می گریست و از

بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر

دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : ” هر چه زودتر

مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید .

حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! “

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به

در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی

اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید

تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ

ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده

بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد

به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر

سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت

: ” این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید

حرفش را باور کرد . “

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد

را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون

چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر

معروف آورد . دکتر پرسید : ” شوهرت چطور است ؟! ” زن با

تبسم گفت : ” هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر

نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! “

نصیحت...


داستان های کوتاه(عشق)

دلم گرفته آسمان...

سلام دوستان عزیز... به وبلاگم خوش امدید...

اگه دوست داشتید  به این وبلاگم سر بزنید...

http://asemondelamgerefte.persianblog.ir/

دلم گرفته آسمان

[ ۱۳٩۳/٥/٢٩ ] [ ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (غیر فعال) ]

داستان غم انگیز...

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم …

اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای

معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.


یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه

ببره .خیلی خجالت کشیدم .

آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور

شدم .


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ..

مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم

و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا

نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی

عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و

همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و

من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم

بیخبر؟


سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو

عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن

تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از

مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم

نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من

بدن .


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به

خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه

که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ

میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو

از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو

داری بزرگ میشی با یک چشم.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم

میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!نگران

 

[ ۱۳٩٢/۸/۱٢ ] [ ۱۱:۳۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (17) ]

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان...

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان

صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

 

[ ۱۳٩٢/۸/۱٠ ] [ ۸:٠۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (12) ]

نصیحت پدر...

نصیحت پدراز ازدواج حضرت زهرا(س) با حضرت علی(ع) چندان نگذشته

بود که پیامبر(ص) به دیدار آن ها آمدند به آن ها مبارک باد گفتند و پس از

ساعاتی حضرت علی(ع) برای کاری از خانه بیرون رفتند. پیامبر(ص) به

فاطمه(س) فرمودند: حالت چطور است؟ شوهرت را چگونه یافتی؟

فاطمه(س): پدرجان شوهرم را بهترین شوهر یافتم ولی جمعی از زنان

قریش نزد من آمدند و به من گفتند: رسول خدا(ص) تو را همسر یک مرد

فقیر و تهیدست کرده است. پیامبر: دخترم! نه پدرت فقیر است، و نه

شوهرت، خداوند گنجینه های طلا و نقره تمام زمین را در اختیار من

نهاده است ولی من از آن ها چشم پوشیدم، و پاداشی را که در

پیشگاه خداست برگزیدم.


دخترم! اگر آن چه را که پدرت می داند،می دانستی دنیا در نظرت ناچیز

جلوه می کرد، سوگند به خدا در نصیحت و آموزش تو کوتاهی نکردم.

شوهر تو در تقدم به اسلام و در علم و حلم از همه مقدم تر و بهتر

است، دخترم وقتی که خداوند، بر سراسر زمین نگاه کرد دو مرد را

برگزید یکی از آن دو را پدر تو قرار داد و دیگری را شوهر تو.دختر عزیزم!

شوهر تو،نیکو شوهری است همواره در همه امور، از او اطاعت کن

سپس پیامبر(ص) علی(ع) را به حضور طلبیدند و در شأن و مقام

فاطمه(س) مطالبی گفتند، از جمله فرمودند:فاطمه(س) پاره تن من

است هر که او را برنجاند مرا رنجانده و هر کس او را شاد کند مرا شاد

کرده است.امام علی(ع) درشأن زهرا(س) می گویند:سوگند به خدا

هیچ گونه فاطمه(س) را خشمگین و مجبور به کاری نکردم تا آن زمان که

خداوند روح او را به سوی خود قبض کرد، و او نیز هیچ گاه مرا ناراحت

نکرد و از من نافرمانی نکرد هر زمان به او نگاه می کردم همه اندوه ها و

حزن ها و رنج هایم برطرف می شد.

[ ۱۳٩٢/۸/۱٠ ] [ ۱:۳٠ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (4) ]

نصیحت...





همیشه به نصیحتهای بزرگترها بخصوص پدر و مادر توجه کنیم که...؟!


روزی پدری هنگام مرگ، فرزندش را فراخواند و گفت: فرزندم تو را چهار

وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به

این چهار وصیت من توجه کنی. اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی

ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد

آنرا بفروش. دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی

کن صبح زود به نزدش بروی. سوم

اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر

بازی کنی. چهارم اینکه اگر خواستی



سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن!

مدتی پس از مرگ پدر، پسر تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش

بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش

عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سر و سامان داد پس از اتمام کار

دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است

که بفروشد پس منصرف شد بعد خواست با فاحشه معروف شهر

همبستر شود .طبق نصیحت پدر صبح زود به

در خانه اش رفت. فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند دید که او بسیار

زشت است و منصرف شد. بعد خواست


قمار بازی کند پس از پرسو جوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا

کرد. دید او در خرابه ای زندگی میکند و

حتی تن پوش مناسبی هم ندارد. علتش را پرسید قمار باز گفت: همه

داراییم را در قمار باخته ام! در نتیجه به

عمق نصایح پدرش پی برد. زمانی که دوستانش سیگار برگی به او

تعارف کردند که با آنها هم دود و پیاله شود

بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از

دوستانش بود، دود را شروع کند ولی

وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر مواد مخدر بود، خدا را شکر کرد

و برای پدر رحمت خداوند را خواستار

شد!

 

نصیحت پدر...


داستان های کوتاه(عشق)

دلم گرفته آسمان...

سلام دوستان عزیز... به وبلاگم خوش امدید...

اگه دوست داشتید  به این وبلاگم سر بزنید...

http://asemondelamgerefte.persianblog.ir/

دلم گرفته آسمان

[ ۱۳٩۳/٥/٢٩ ] [ ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (غیر فعال) ]

داستان غم انگیز...

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم …

اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای

معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.


یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه

ببره .خیلی خجالت کشیدم .

آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور

شدم .


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ..

مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم

و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا

نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی

عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و

همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و

من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم

بیخبر؟


سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو

عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن

تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از

مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم

نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من

بدن .


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به

خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه

که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ

میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو

از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو

داری بزرگ میشی با یک چشم.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم

میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!نگران

 

[ ۱۳٩٢/۸/۱٢ ] [ ۱۱:۳۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (17) ]

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان...

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان

صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

 

[ ۱۳٩٢/۸/۱٠ ] [ ۸:٠۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (12) ]

نصیحت پدر...

نصیحت پدراز ازدواج حضرت زهرا(س) با حضرت علی(ع) چندان نگذشته

بود که پیامبر(ص) به دیدار آن ها آمدند به آن ها مبارک باد گفتند و پس از

ساعاتی حضرت علی(ع) برای کاری از خانه بیرون رفتند. پیامبر(ص) به

فاطمه(س) فرمودند: حالت چطور است؟ شوهرت را چگونه یافتی؟

فاطمه(س): پدرجان شوهرم را بهترین شوهر یافتم ولی جمعی از زنان

قریش نزد من آمدند و به من گفتند: رسول خدا(ص) تو را همسر یک مرد

فقیر و تهیدست کرده است. پیامبر: دخترم! نه پدرت فقیر است، و نه

شوهرت، خداوند گنجینه های طلا و نقره تمام زمین را در اختیار من

نهاده است ولی من از آن ها چشم پوشیدم، و پاداشی را که در

پیشگاه خداست برگزیدم.


دخترم! اگر آن چه را که پدرت می داند،می دانستی دنیا در نظرت ناچیز

جلوه می کرد، سوگند به خدا در نصیحت و آموزش تو کوتاهی نکردم.

شوهر تو در تقدم به اسلام و در علم و حلم از همه مقدم تر و بهتر

است، دخترم وقتی که خداوند، بر سراسر زمین نگاه کرد دو مرد را

برگزید یکی از آن دو را پدر تو قرار داد و دیگری را شوهر تو.دختر عزیزم!

شوهر تو،نیکو شوهری است همواره در همه امور، از او اطاعت کن

سپس پیامبر(ص) علی(ع) را به حضور طلبیدند و در شأن و مقام

فاطمه(س) مطالبی گفتند، از جمله فرمودند:فاطمه(س) پاره تن من

است هر که او را برنجاند مرا رنجانده و هر کس او را شاد کند مرا شاد

کرده است.امام علی(ع) درشأن زهرا(س) می گویند:سوگند به خدا

هیچ گونه فاطمه(س) را خشمگین و مجبور به کاری نکردم تا آن زمان که

خداوند روح او را به سوی خود قبض کرد، و او نیز هیچ گاه مرا ناراحت

نکرد و از من نافرمانی نکرد هر زمان به او نگاه می کردم همه اندوه ها و

حزن ها و رنج هایم برطرف می شد.

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان...

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان

صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری